مراسم شب ازدواجشان نهتنها برای خود آنها که برای تمام حاضرانِ جشن، خاطرهانگیز شده. آقا و خانم علیزادهیزدی که با هم نسبت فامیلی دوری دارند، بیستوسهساله و هفدهساله هستند. آنها هفتخانِ دشوار مراسم خواستگاری تا ازدواج را بهراحتی پشتسر گذاشتهاند؛ چون هیچکدام بر مادیات پافشاری نکردهاند.
این تنها بخشی از دلایلی است که موجب خاص بودنِ مهمترین اتفاق زندگی این زوج جوان شده است. مهریه اندک، تهیه کارت عروسی متفاوت، سفره عقد منحصربهفرد و برنامههای شب عروسی، از دیگر نکات درخورتوجه در آغاز زندگی مشترک این زوج بوده که میهمانها را به حیرت واداشته است.
بهگفته خود عروسخانم و آقاداماد، شهدا در شکل گیری تمام این ماجراها نقش داشتهاند؛ چراکه آنها از همان ابتدا، از این اسوههای فداکاری کمک خواستهاند. به خاطر درک حضور همین شهدا بوده که آقاداماد که خودش از اهالی محله لشکر است، پایان مراسمِ شب عروسیاش را به حضور شهدا پیوند میدهد و همراه دیگر میهمانها بر سر مزار شهدای گمنام در بوستان نیلوفر آبی حاضر میشود و با نثار گلهای ماشین عروس به آنها و نورافشانی مزارشان، بهترین شب زندگیاش را با معنویت حضور شهدا آراسته میکند.
محمدسجاد، فرزند کوچک و آخر خانواده علیزادهیزدی است؛ دانشجوی بیستوسهسالهای که سال گذشته برای ازدواج، به مادرش اعلام آمادگی میکند، اما دلهره درونی و احتیاط او برای انتخاب همسر، باعث میشود که وسواس و دقت بیشتری به خرج دهد و حتی دستبهدامن شهدای گمنام شود تا انتخاب درستی داشته باشد.
خودش در اینباره میگوید: «انتخاب همسر و شریک زندگی، برایم خیلی مهم بود. بهدنبال یک همسر مومن واقعی بودم؛ کسی که حرف و عملش یکی باشد و گرفتار دنیا و تجملات آن نباشد. چندبار هم به خواستگاری رفتم، اما متاسفانه با اینکه خانوادهها مذهبی بودند، یا خود دخترخانم یا خانوادهاش، دنبال مادیات بودند.
در همین تردید و نگرانی بودم که به ذهنم رسید دستبهدامن شهدای گمنام بوستان نیلوفرآبی شوم. از آنها خواستم که خودشان به من کمک کنند. درست بعد از توسل به این شهدا، به دیدن و احوالپرسی عمهام که همسر شهید هم هست، رفتیم.
عمهخانم مدرس دانشگاه است و مادرم قبلا از او خواسته بود اگر دختر نجیب و مومنی میشناسد، به ما معرفی کند. در همان روز، عمه و دخترشان موضوع ازدواج مرا پیش کشیدند و گزینهای را معرفی کردند که از اقوام دور پدرم بودند. من با اینکه دخترخانم را ندیده بودم، چون از اقوام و خویشان بودند، از پیشنهادشان استقبال کردم.»
قرار اولیه بلافاصله گذاشته میشود. پیش از خواستگاری رسمی، پدر دختر از محمدسجاد میخواهد که به محل کار او برود. این تازهداماد میگوید: «نمیدانستم قرار است چه بشود، اما همراه پدرم به دیدن پدر دخترخانم در محل کارش (دانشگاه فردوسی) رفتم.
در ذهنم هزارویک دغدغه ایجاد شد که الان از شغل و کار و درآمدم میپرسد، اما او از هیچکدام اینها نپرسید و فقط میخواست مرا از نزدیک ببیند. تنها حرفی که زد، این بود که بنا به خواست دخترش باید به مشاوره برویم. من هم قبول کردم و به دلم افتاده بود که این ازدواج سرمیگیرد و من با زهراخانم ازدواج میکنم.»
روال معمول خواستگاری طی میشود و بعد از آن، جلسه مشاورهای به مدت سه ساعتونیم در منزل پدر داماد برگزار میشود؛ «مشاور ازدواج که از آشنایان است، به خانه ما آمد و به مدت سه ساعتونیم، من و زهراخانم به سوالهایش جواب دادیم. ایشان گفتند حد ایدئال برای ازدواج دو نفر، کسب امتیاز ۷۰ درصد، از ۱۰۰ درصد است و ما ۶۵ درصد امتیاز را گرفته بودیم. اینطور شد که بدون هیچ دلهرهای، خودم را به خدا و ائمه (ع) و شهدایی سپردم که به آنها توکل و توسل کرده بودم.»
تاکید علیزاده و همسرش در جلسههای خواستگاری و گفتگوهای دونفره، بر اخلاق و اعتقادات مذهبی و باورهایشان بوده است.
«بله گفتن» زهرا علیزادهیزدی هم بهنوعی با شهدا گره میخورد؛ چراکه او تصمیمی جدی برای ازدواج نداشته است. خود عروسخانم که جوانی هفدهساله و اولین فرزند خانواده است، در اینباره میگوید: «من موضوع درس سخنوری را که از سرفصلهای درسی مدرسه عالی شهیدمطهری است، شهدا انتخاب کرده بودم و برای تهیه مطالب و نحوه بهتر ارائه آن، وقت زیادی گذاشتم. فکر میکنم خود شهدا هم آقاسجاد را سر راهم قرار دادند.»
او به این موضوع نیز اشاره میکند که؛ «فامیل و آشنایانی که از موضوع خواستگاریام باخبر شده بودند، به من میگفتند هنوز برایم زود است که ازدواج کنم، اما پدر و مادرم، اختیار کامل به من دادند تا خودم تصمیم بگیرم. من هم بعد از صحبت با آقاسجاد فهمیدم که ملاکهای زندگیمان شبیه یکدیگر است و برروی اصول زندگی با هم توافق و تفاهم داریم؛ برای همین قبول کردم که با توکل به خدا، همسرش شوم.»
مهریه عروسخانم ۱۴ سکه بهارآزادی به نیت ۱۴ معصوم است. نکته جالب این است که مادر داماد، پیشنهاد ۱۱۴ سکه را میدهد و عروسخانم، فقط ۱۴ سکه را قبول میکند. حرفهای خود زهرا در این زمینه شنیدنی است؛ «اعتقادات واقعی باید خودش را در عمل نشان دهد.
پدر و مادرم تعیین مهریه را بهعهده خودم گذاشتند. من هم خوب میدانستم که مهریه زیاد، خوشبختی نمیآورد. اگر اینطور بود، نباید در دادگاهها شاهد طلاق افرادی میبودیم که مهریه سنگینی دارند. بهنظر من، خانوادهها در این زمینه مقصر هستند. به جوانها سخت میگیرند و از طرف دیگر بدعتهای غلط میگذارند که باعث میشود زندگی فرزندانشان دچار مشکل شود یا سن ازدواج به ۳۰ و ۴۰ سال برسد.»
آقاداماد هم نظری مشابه همسرش دارد و وقتی از او میپرسیم شما از خانواده عروس توقع جهیزیه دارید یا خیر، میگوید: «در مراسم خواستگاری ما از همهچیز صحبت شد بهجز مادیات. قرار شد یک مجلس عروسی ساده برگزار کنیم و زمان آن تعیین شد؛ به همین سادگی!
قرار بین دو خانواده عروس و داماد این میشود که بهمن ماه، همزمان با ولادت حضرت زینب (س)، مراسم سادهای برگزار و پیوند مشترکشان به اقوام و آشنایان اعلام شود تا در زمان دیگری که شرایط زندگیشان فراهم شد، زندگی مشترک خود را زیر یک سقف آغاز کنند.
خانم و آقای علیزاده بهتدریج و درکنار یکدیگر، کارهای اولیه مراسم عروسیشان را با برنامهریزی انجام داده بودند و یکی از دغدغههایشان، تهیه کارت دعوت بوده است. سجاد علیزاده در این زمینه میگوید: «کارتهای کاغذی، میهمان چندروزه خانهها هستند؛ حتی اگر بسیار زیبا باشند یا از نوع مذهبی و روی آن، حدیث و روایتی ذکر شده باشد.
به همین دلیل، خانمم پیشنهاد داد یکییک تقویم به میهمانها بدهیم و متن دعوت عروسی را روی صفحه اول آن درج کنیم، اما من با خودم فکر کردم تقویم هم نهایت یک سال عمر مفید دارد؛ به همین دلیل بهدنبال کارت دعوتی ماندگار بودیم. یکبار که به پاساژ فیروزه در چهارراهشهدا رفته بودم، قابهای کوچک چوبی منقش به اسم ائمه، توجهم را جلب کرد.
به ذهنم رسید که ما میتوانیم متن دعوت از میهمانها را پشت این قابها بچسبانیم، اما فروشنده گفت میتوانیم متن را روی آن حکاکی کنیم. اینطور شد که کارت عروسی ما، قابی شد که یک طرف آن کلمه یامهدی (عج) حک شده و طرف دیگر آن، متنی است که زمان و مکان مراسم را مثل همه کارتهای عروسی دیگر نوشته است.»
بهمن ماه از راه میرسد، اما فوت ناگهانی مادربزرگ سجاد علیزاده، تاریخ مراسم عروسی را به تعویق میاندازد؛ «کارتها را بین میهمانها توزیع کرده بودیم که مادر پدرم فوت شدند. به همه اطلاع دادیم که مراسم عروسی، بعد از چهلم مادربزرگم برگزار خواهد شد. اینطور شد که نهم فروردین ۹۶ و همزمان با شب ولادت اماممحمدباقر (ع)، جشن عروسی را در مرکز رفاهی مخصوص کارکنان دانشگاه فردوسی برگزار کردیم.»
تزیین ماشین عروس یکی از نمادهای مراسم ازدواج است و خانم و آقای علیزاده، برای این موضوع هم دست به خلاقیت زدند؛ بهطوریکه همه فامیل و غریبهها را غافلگیر کردند. عروسخانم در اینباره اینطور توضیح میدهد: «اول میخواستیم ماشینمان ساده و بدون تزیین باشد، اما ایده نوشتن اسم یکی از ائمه با گل، روی ماشین به ذهنم خطور کرد.
به آقاسجاد گفتم به گلفروش بگوید پشت ماشین، «یاحسین» بنویسد. آقاسجاد هم طرحمان را با گلفروش درمیان گذاشته بود، اما او گفته بود، چون پراید کوچک است، این کار شدنی نیست؛ البته این را هم گفته بود که شاید بتواند عبارت «یاعلی» را با گل دربیاورد.
همین کار را هم انجام داد و با گلهای زیبای طبیعی، نام مبارک علی (ع) را روی ماشین ما نوشت. در سطح شهر که حرکت میکردیم، هر کسی ماشین را میدید، آن را با انگشت نشان میداد. هرجا هم که توقف میکردیم، فوری با ماشین ما بهیادگار عکس سلفی میگرفتند.»
در سفره عقد این عروس و داماد جوان، هم نقل و نبات بوده و هم تصاویری بهیادماندنی از شهدا که احساسات میهمانها را برانگیخته. محمدسجاد در اینباره میگوید: «من و زهراخانم دوست داشتیم سفره عقدمان در عین سادگی و زیبایی، معنوی و متاثر از معنویت شهدا باشد؛
بههمین دلیل سفارش عکس شهدای مدافع حرم همچون شهیدان بختی، قاسمی، جهانی، محمدی، کوهساری، محرابی، توسلی و شهیدهریری را دادیم. با این کار خواستیم از شهدا دعوت کنیم که در مراسم شادی ما حضور داشته باشند. البته اسامی خدا و ائمه (ع) را هم درکنار وسایل معمول سفره عقد مثل قرآن، عسل، آیینه، شمعدان و... قرار دادیم.»
عروسخانم نیز از اجرای برنامه مولودیخوانی در مجلس میگوید که به مراسمشان، شادی حلال بخشیده بود و ادامه میدهد: «بهگفته همه خانمها و آقایان شرکتکننده در مراسم، جشن ما خیلی شاد برگزار شد. این حرف را همه میهمانها میزدند و برای برگزاری مراسمی که بدون موسیقی، اما شاد بود، از خانوادههایمان تشکر میکردند.
آقاسجاد برای آخر جشن، برنامه خاصی تدارک دیده بود تا این شب را برایم خاطرهانگیزتر کند؛ برنامهای که بعد از پایان مراسم عروسی و وقتی که سوار ماشین شدم، تازه از آن باخبر شدم. درواقع بعد از پایان جشن، آقاسجاد به من گفت پیش از آنکه به خانه برویم، باید از جایی دیدن کنیم. خیلی تعجب کرده بودم.
فکرش را هم نمیکردم که قرار است به مزار شهدای گمنام برویم. بعد هم این موضوع را به میهمانان اعلام کرد و گفت که مراسم عروسکشان نداریم و آنها درصورتیکه تمایل داشته باشند، میتوانند به زیارت شهدای گمنام در پارک نیلوفرآبی بیایند. همه میهمانها از این برنامه استقبال کردند و همراه ما آمدند.»
در ساعات پایانی شب، ماشین عروس و داماد جلوی بوستان نیلوفرآبی میایستد تا یک شب خاطرهانگیز و متفاوت را برای این زوج جوان و میهمانهایشان رقم بزند. عروسخانم بهدلیل لباس و پوشش خاص خود، ناگزیر در ماشین میماند و از دور به مزار شهدا چشم میدوزد. دوست آقاداماد، طبق برنامه قبلی، مراسم نورافشانی بر سر مزار شهدای گمنام را به اجرا درمیآورد و همه برای روح پاک این شهدا، سلام و صلوات میفرستند.
این رخدادها را تازهداماد برایمان تعریف میکند و در ادامه میگوید: «از شهدای عزیز بابت اینکه خیلی زود جوابم را دادند، تشکر کردم و خواستم که در ادامه مسیر زندگی نیز، کمکم کنند. بعد هم گلهای روی ماشین را جدا کردم و به خود شهدا هدیه دادم و روی قبرشان گذاشتم. پس از خداحافظی از میهمانها، همراه همسرم و به پیشنهاد او، به خانه پدرم رفتیم و تا پاسی از شب، لحظات خوب و شیرین مراسم را با پدر و مادرم مرور کردیم.»